به نام خدای مهربون
یکی از روزهای قشنگ بهشتی خدای مهربون مانی کوچولو رو صدا کرد و بهش گفت" خوب دیگه وقتشه، دیگه باید بری زمین. اونجا دو نفر خیلی منتظرتن و هر روز سراغتو از من میگیرن." اما مانی کوچولو دوست نداشت بره زمین. آخه جاش خیلی خوب بود. به خدا گفت "من اینجا رو دوست دارم.اینجا میتونم بازی کنم و آواز بخونم." خدا گفت" اونجا هم میتونی بازی کنی. اونجا هم کسی هست که بهترین آوازها و عاشقانه ها رو توی گوش تو زمزمه میکنه." مانی گفت "اما من نمیتونم به زبون اونا حرف بزنم." خدا گفت "اونجا کسی هست که با صبر و حوصله کلمه به کلمه به تو حرف زدن یاد میده. قدم به قدم راه رفتن یادت میده و به تو میگه وقتی دلت برای من تنگ شد چطور با من صحبت کنی. نگران نباش عزیزم اون دو نفر که اونجا منتظرتن حاضرن جونشون رو برای تو بدن. تو در کنار اونا خوشبخت خواهی شد. "
بلاخره مانی کوچولو قبول کرد که بره به زمین. و خدای مهربون یه روز زیبای بهاری و طی مراسمی با شکوه اونو هدیه کرد به مامان و باباش.
عزیز دل مامان و بابا تولدت مبارک