مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

مسافر كوچولو

به نام خدای مهربون

یکی از روزهای قشنگ بهشتی خدای مهربون مانی کوچولو رو صدا کرد و بهش گفت" خوب دیگه وقتشه، دیگه باید بری زمین. اونجا دو نفر خیلی منتظرتن و هر روز سراغتو از من میگیرن." اما مانی کوچولو دوست نداشت بره زمین. آخه جاش خیلی خوب بود. به خدا گفت "من اینجا رو دوست دارم.اینجا میتونم بازی کنم و آواز بخونم." خدا گفت" اونجا هم میتونی بازی کنی. اونجا هم کسی هست که بهترین آوازها و عاشقانه ها رو توی گوش تو زمزمه میکنه." مانی گفت "اما من نمیتونم به زبون اونا حرف بزنم." خدا گفت "اونجا کسی هست که با صبر و حوصله کلمه به کلمه به تو حرف زدن یاد میده. قدم به قدم راه رفتن یادت میده و به تو میگه وقتی دلت برای من تنگ شد چطور با من صحبت کنی. نگران نباش عزیزم اون دو نفر که اونجا منتظرتن حاضرن جونشون رو برای تو بدن. تو در کنار اونا خوشبخت خواهی شد. "  

 بلاخره مانی کوچولو قبول کرد که بره به زمین. و خدای مهربون یه روز زیبای بهاری و طی مراسمی با شکوه اونو هدیه کرد به مامان و باباش.

عزیز دل مامان و بابا تولدت مبارک

تولد

خانم دکتر باباپور زمان زایمانم رو ٧/٣ مشخص کرده بودند، اما به این خاطر که هم صبر من و بابایی تموم شده بود و هم یک سری دلایل پزشکی، از خیر زایمان طبیعی گذشتم و با مشورت با دکتر تصمیم گرفتیم روز ٢ خرداد بریم برای زایمان. از اونجاییکه بابایی کارمند بیمارستان آریاست من هم همونجا بستری شدم و بعد از نصف روز انتظار ساعت ١٢ ظهر کوچولوی ما قدم رو چشم مامان و باباش گذاشت.          عزیز دلم تولدددددددددت مباررررررررررررک                                 &n...
10 ارديبهشت 1392

آنچه گذشت

پسر نازم، میخوام بعد از این خاطراتت رو توی وبلاگت بنویسم تا وقتی بزرگ شدی برات یه گنجینه از گذشته باشه. از خاطرات روزهایی که با هم گذروندیم. بهتره که یه خلاصه از 11 ماه گذشته بنویسیم تا زودتر به روز شیم. 22 خرداد    برای اولین بار رفتی حموم. آخه تازه روز قبلش نافت افتاد. 23 خرداد    برای اولین بار بردیمت حرم امام رضا. 25 خرداد    ختنه شدی. 29 تیر        برای اولین بار با تو رفتیم پیک نیک. شب مون. چشمه سبز. هفته اول مرداد  شروع خنده های با صدا. قربون خنده های قشنگت. هفته اول مهر    شروع خوردن غذای کمکی. آبان ماه   ...
10 ارديبهشت 1392

بارداری

عزیز دل مامان می خوام از اول برات تعریف کنم. از لحظه ای که حضور قشنگ تو رو در وجودم حس کردم.اون لحظه اونقدر خوشحال بودم که تا نیم ساعت از خوشحالی گریه می کردم . آخه حدود 3 سال بود که من و بابایی منتظرت بودیم. در دوران بارداری مخصوصا 6 ماهه اولش اصلا اذیتم نکردی و ساکت و آروم به تکامل مشغول بودی.اما از اول ماه هفتم پدرمو درآوردی. خیلی شیطون شده بودی وروجک من. تموم شب باید نشسته می خوابیدم. این وضع تا موقع زایمانم ادامه داشت. هر چند اون سه ماه خیلی بهم سخت گذشت، اما در کل دوران بارداریم بهترین دوران زندگیم بود. آخه با یک انتظار شیرین همراه بود. انتظار در آغوش گرفتن پاره تنم، پسر نازم.      &...
26 دی 1391
1